جدول جو
جدول جو

معنی صاحب سری - جستجوی لغت در جدول جو

صاحب سری
(حِ سِرْ ری)
رازداری. محرمیت اسرار:
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سرّی پیغمبرانت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
صاحب سری
محرمیت راز، راز داری
تصویری از صاحب سری
تصویر صاحب سری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب غرض
تصویر صاحب غرض
دارای غرض، مغرض، کسی که قصد و غرضی دارد، برای مثال ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کاربندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب سخن
تصویر صاحب سخن
سخنور، ناطق، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب سریر
تصویر صاحب سریر
صاحب تخت پادشاهی، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب سنگ
تصویر صاحب سنگ
باوقار، متین، بردبار، باطمانینه، موقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب سر
تصویر صاحب سر
محرم اسرار، رازدار، رازنگهدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب شرع
تصویر صاحب شرع
صاحب شریعت، شارع، قانون گذار، پیغمبر، پیغمبر اسلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب خرد
تصویر صاحب خرد
عاقل، دانا، خردمند، باخرد، حصیف، لبیب، متفکّر، خردومند، اریب، فرزان، خردپیشه، بخرد، نیکورای، فروهیده، متدبّر، داناسر، فرزانه، راد، پیردل، خردور برای مثال به است از دد انسان صاحب خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱ - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
دردمند، مصیبت زدهبرای مثال گر بود در ماتمی صد نوحه گر / آه صاحب درد را باشد اثر (عطار - ۳۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب رای
تصویر صاحب رای
دارای رای و تدبیر درست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب برید
تصویر صاحب برید
فرستندۀ پیک و قاصد، کسی که وقایع یک شهر را می نوشت و به وسیلۀ پیک برای پادشاه می فرستاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب کرم
تصویر صاحب کرم
خداوند کرم، بخشنده، برای مثال طمع را نباید که چندان کنی / که صاحب کرم را پشیمان کنی (لغتنامه - صاحب کرم)
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دَ)
دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد:
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
عطار.
، آنکه جذبه و شوقی دارد:
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان.
خاقانی.
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند اگر نانیش نیست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ سُ خَ)
سخن ور. ناطق. گوینده.
- امثال:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
رجوع به امثال و حکم شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ رَ)
لقب صاحب بن عباد است:
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر و یار.
فرخی.
صاحب ری از حشم زیبد تو را وقت هنر
حاتم طی از خدم زیبد تو را وقت سخا.
عبدالواسع جبلی.
رجوع به صاحب بن عباد شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ / حِ سِرر)
رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار: در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت... (تاریخ بیهقی ص 320).
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سرّ معراج.
نظامی.
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ)
صفت صاحب دل (به همه معانی). رجوع به صاحب دل شود:
یافته در خطۀ صاحب دلی
سکۀ نامش رقم عادلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ سَ)
پادشاه. خداوند تخت:
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر.
نظامی.
سریری (؟) ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ سَ)
کنایه از مردم باوقار و صاحب قدر و تمکین باشد. (برهان) :
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فروماند از سخن چون نقش بر سنگ.
نظامی.
، کنایه از غیبت کننده و طعنه زننده هم هست. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
سالار برد پیک سالار گزارشگر رئیس پیکان که مامور اعلام وقایع شهر بسلطان بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب خرد
تصویر صاحب خرد
خردمند با خرد بخرد عاقل خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب خیر
تصویر صاحب خیر
نیکو کار دهشمند آن که کار خیر کند نیکوکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب درد
تصویر صاحب درد
دردمند، مصیبت زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب رای
تصویر صاحب رای
دارای رای و تدبیر صائب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب ستر
تصویر صاحب ستر
پرده دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب سخن
تصویر صاحب سخن
سخنور سخندان سخنور ناطق گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب سنگ
تصویر صاحب سنگ
گرانسنگ، دشیادگر (غیبت کننده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب شرع
تصویر صاحب شرع
قانونگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب شرم
تصویر صاحب شرم
شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب غرض
تصویر صاحب غرض
بد خواه آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب نظری
تصویر صاحب نظری
حالت و کیفیت صاحب نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب سر
تصویر صاحب سر
راز بان راز نگهدار سر نگهدار محرم اسرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب درب
تصویر صاحب درب
مرزبان حاکم مرزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب برید
تصویر صاحب برید
((~. بَ))
فرستنده پیک و قاصد، کسی که وقایع هر جایی را که در آن بوده می نوشت و برای پادشاه می فرستاد
فرهنگ فارسی معین